....

ساخت وبلاگ
*به طور حتم و با قطعیت میگم که یه بخش زیادی از حال بدیها و ناراحتیهای روزمره و روزگار من تقصیر مادر محترمه:((((یعنی استاد گند زدن به اعصاب و روان ...صبح شنبه 30دی در یک اقدام سریع السیر برای ساعت 8 شب بلیط هواپیما به مشهد گرفتم و فرداش ساعت 10.5 هم بلیط برگشت و یه ده ساعتی خیلی خوش و سرحال و شنگول توی بغل امام رضا بودم و حال کردم...یکشنبه که برگشتم به خاطر کم خوابی و خستگی تقریبا بیشتر به صورت افقی بودم اما حال دلم خوب بود...اما از دوشنبه صبح سردردهای همیشگی که به خاطر خستگی سراغم میاد اومد و تا همین الانم هست و هر 8ساعت یه نوافن میندازم بالا که بتونم به اموراتم برسم...اونوقت مادر محترم من وقتی دیشب با آرامش دارم میگم که امروز از صبح علی الطلوع سردرد دارم ؛ برگشته به من میگه مال اینه که رفتی اونجا هی گریه کردی و دیروز هم که برگشتی همش تَنِش!!! داشتی....منو میگی مثل اسفند روی آتیش شدم...آخه لعنتی وقتی من اینقدر حال دلم خوبه و از سفرم راضیم و همش هم دارم بهتون میگم که خیلی کیف کردم و چسبید بهم ؛ تو از کجا تنش توی رفتار من تشخیص دادی..یعنی فرق خستگی جسمی رو با تنش روحی نمیدونی بعد از 65سال سن...هنوز نمیدونی نباید به یکی انگ بزنی که اینطوری هستی یا اونطوری هستی....یعنی گند زد به همه حال خوش من ...اینقدر عصبانی شدم از رفتارش که بماند...کار همیشگیشه ...یه حرفی میزنه که تا فیها خالدونت رو میسوزونه بعد میگه من که چیزی نگفتم؛ تو الکی عصبانی میشی....دیشب هم تا صبح توی خواب داشتم باهاش میجنگیدم و جالبه که توی خواب هم داشت حرصم میداد و منم بهش میگفتم همین کارها رو کردی که بابای بیچاره ام سکته کرد از دستت...آخه دو سه روز قبل از سکته بابا ؛ وقتی زنگ زدم بهش که بابا چرا سرحال نیستی و پکری ؛ .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13

تنهایی داره خفه ام میکنهیه وقتایی مثل امروز که حالت واقعا خوب نیست ؛ حالا به هر دلیلی ..شاید پریود شاید رفتار آدمها شاید روزگار شاید هر دلیلی داشته باشه و پر از بغض و اشک هستی و هرچی فکر میکنی نمیتونی به هیچ کسی زنگ بزنی و باهاش حرف بزنی ؛ خفه خون میگیری و میریزی توی خودت....حالم واقعا خوب نیست ..خسته شدم از نقش بازی کردن..از اینکه وانمود کنم از این زندگی راضیم و به این داشته هام دلگرم....یعنی امروز از اون روزهاییه که اگه جراتش رو پیدا میکردم حتما حتما کار رو یه سره میکردم و این زندگی مزخرف رو تموم میکردم....از اینکه هی خودمو گول بزنم که روزهای خوب میاد خسته شدماز اینکه هی بگم خدایا شکرت بابت فلان و بهمان که دارم و مثلا حواسمو از نداشته هام پرت کنم ؛ خسته شدم....دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم و بعد هم خودمو از بلندترین نقطه پرت کنم پایین و تمامچیزی عوض نمیشه و اگه بدتر بشه ؛ بهتر نخواهد شد.:( .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13

*دوشنبه سی ام بهمن ؛ یه مطلبی اینجا نوشتم که احتمالا صبح روز دوشنبه بوده چون به واسطه همون حال بدی که داشتم و کلافگی و عصبانیت زیادی که از یه فرد توی محیط کار هم مدتها روی سینه ام سنگینی میکرد , ظهر حالم بد شد .حمله عصبی که فقط خودمو کنترل میکردم داد نزنم و اتفاقا همون کسی که باعث حال بدم شده بود رو بهش گفتم بیاد حواسش بهم باشه چون به کس دیگه ای اعتماد نداشتم و نمیخواستم هیچ کسی توی اداره بفهمه حالم خرابه...مدتها بود اینطوری نشده بودم.یادمه آخرین بار چند سال پیش بود که اینقدر دیوارهای اتاقم توی اداره بهم فشار می آورد که یهو از اداره زدم بیرون و فقط یه جمله برای یکی از دوستان که همکارم بود و الان دیگه باهاش ارتباط ندارم نوشتم که من ممکنه یه بلایی سرم بیاد و حالم خوب نیست و اونم به یکی دیگه از بچه های اداره زنگ زده بود که بیاد منو ببره بیرون (چون خودش مرخصی بود اونروز)...اونبار هم حالم خیلی خیلی بد بود و کاملا قابلیت اینو داشتم خودمو از بلندی پرت کنم پایین..مثل روز دوشنبه که با ته مونده هوشیاری که برای خودم حفظش کرده بودم ؛ خودمو کنترل میکردم که از بلندی یا ارتفاع خودمو پرت نکنم پایین و همه چیز رو تموم نکننم...با پریدن از بلندی و منفجر شدن مغزم همه پچ پچ ها و خوره های فکری و نشخوارهای ذهنی رو پاک میکردم و خلاص..گاهی فشارهای ریز ریز که مدتهاست تحملشون کردیم و خودمون رو خوب نشون دادیم تا ظاهر حفظ بشه بدجوری یقه ات رو میگیره و نمیذاره نفس بکشی و میخواد خفه ات کنه ...کاش یه بار تموم بشه برای همیشه. .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:13